۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

فراموش نمیکنم که ترسیدم ... ترسیدم وقتی داشتم خون و اشک رو از روی صورتش تمیز میکردم...ترسیدم وقتی که روی پله های یه خونه غریبه بالا آوردم ... ترسیدم وقتی کسی نزدیک ، خیلی نزدیک داد میزد حروم زاده کثافت ... ترسیدم وقتی که گفت نگاه نکن و دستم رو کشید ... ترسیدم ، دویدم ، از درد به خودم پیچیدم و باز هم ترسیدم... یک هفته، ده روز ، یک سال ، نه انگار که یک قرن گذشته ولی هنوزمیترسم، هنوز دستام بوی خون میده ، پاهام میلرزه ، گونه هام خیسه و فراموش هم نکردم.