۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

تصویر شکسته مرد توی آینه پیدا بود.بند عرق گیرش رو کشید روی بازو و انگار حرفی تا نک زبونش اومده باشه دهن باز کرد ولی بلافاصله بست.زیپ شلوار رو بالا کشید و چروکهای پیرهن رو صاف کرد.هیچ صدایی نبود جز همهمه خیابون و نفس های زن که فرو رفته بود تو خنکی ملایم ملافه ها و دست دراز کرده بود سمت باریکه نور.نگاه مرد سرخورد روی زن،تا زمین کشیده شد و روی لباس زیر کهنه ای که کنار پایه رنگ و رو رفته تخت افتاده بود قفل شد. ندید که دوتا کبوتر نشستن روی هره پنجره...
کبریت کشید و پک زد.گیر کرده بین این اتفاق کذایی و زیر نگاه های خیره مرد،بی خیال توتون هایی که مینشست روی سفیدی لباس، کمر سیگار رو بین دو تا انگشت فشار داد.زل زده بود به میز میز توالت به اون همه شیشه های عطر و لاک و رژ لب و بعد به ناخن های کج و معوج بی لاک.گوشه ی لبهاش جمع شد به خنده شاید...
جلوی پنجره ایستاد و گردن کشید سمت قفسه کتابها، با یک دست روی پیشونی انگار دنبال چیزی میگشت ... کتاب رو با ضرب بیرون کشید و بلند خوند: «مادام بوواری» انگشت های زمختش رو لغزوند لای صفحه های کتاب اما نگاه نکرد... پوزخند از فکرش ریشه دووند توی نگاهش و پخش شد روی لبها.
ــ این چیزی نیست که قرار گذاشتیم.مگه نه؟
از این مگه نه چشم های زن ترس خورده بود ولی فقط برای یک لحظه و بعد باز رفته بود دنبال بازی نور و سایه،رقص پرده با نسیم...
صدای مرد اینبار سرد و خشن و بلندتر از قبل اتاق رو پر کرد،خورد به دیوار و هوار شد سر زن... نگاه زن ولی با کبوتر ها پر کشید به آسمون و رفت تا دور.
در که بسته شد زن دودی رو که توی دهنش حبس کرده بود،محکم بیرون داد و خم شد سمت چند تا اسکناس پاره و مچاله ای که مرد قبل رفتن روی تخت پرت کرده بود و توی نور اتاق کمرنگتر از همیشه به نظر میرسید.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

ساعت نزدیک نه،دعوتش رو برای قهوه نمیدونم چندم رد کردم و بلند شدم دلم تنهایی میخواست، تنهایی زود، به در نرسیده صدام زد،دست روی دستگیره برگشتم طرفش
حالا خوبی؟
به دیوارهای قهوه ای نگاه کردم ، به بشقاب کیک شکلاتی که دست نخورده مونده بود،به گلهای بنفش و سفید توی گلدون،به شمع های روشن روی کانتر، سرتکون دادم که آره و زل زدم به چشمهاش به اون دوتا مشکی براق که حالا کمی هم نگران بود و گفتم : آره
دروغ میگفتم.

همه صندلی های اتوبوس خالی بود ولی اومد ردیف سوم و کنارم من نشست، زیر چشمی نگاش کردم، پیر بود،توی گوشی گفتم : مرسی بابت قهوه و تمام حرفهای خوب و بعد دست کشیدم روی گونه ها.دلم نمیخواست اشکام رو ببینه. پیرزن ولی نگاهم نکرد دستاش لغزید و روی زانوم نشست، چند بار آروم زد روی پام و با آرومترین صدایی که میتونست گفت : گریه کن... امشب فقط گریه کن فردا بازهم قهوه میخوری ، حرفهای خوب میشنوی و عاشق میشوی...

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

فاحشه ها تنهای خسته شان را میشویند . . .
روسپی پیر به بوسه ای هم قانع است!!!

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

تا حالا کسی یه تف مشتی انداخته تو صورتت؟؟؟
. . .
تا حالا تف سر بالا شدی تو صورت خودت؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

وقتی خداوند شیطان ملک مقربش را از بارگاه خود میراند

شیطان گفت: حالا که مرا میرانی آیا باز هم به من نگاه خواهی کرد؟

خداوند گفت: آری

معنی این اره رو من خوب می فهمم!!!
: دختری که باهامه احتمالا با من می خوابه...
- اگه دوست داشته باشه خب چرا که نه
: نه ميخوايم ازدواج کنيم!!!

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

همون کوچه آشنا... پهن و پر درخت ... از مغازه آقای صداقت صدای سنتور میاد آقای صداقتی که انگار تو این سالها هیچ کاری نکرده جز نشستن روی اون چهارپایه و پیر شدن و پیر شدن...آرایشگاه جمیله خانوم که فقط در و پله ها و راهروی تاریکش رو یادم هست و اون زن رو ... موهای بلند داشت سیاه و فر خورده ... عروس جمیله خانوم بود که یکبار دیدمش، همان یکباری که داشتم با دختر کوچولوش بازی میکردم و در اتاق خواب باز مونده بود، لباس خواب سفید تنش بود ، تکیه داده بود به کلگی تخت و بی توجه به ملافه های بهم ریخته و بالش های پراکنده و صداهای خفه اتاق کناری سیگار میکشید . . . مطمئنم که حتی مارو ندید و من غرق شدم تواون همه سکوت یا غم یا شاید زنانگی

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

تلفن ها ی طولانی نصف شب ... اس ام اس های احمقانه ... عصرهای خنک شهریور ... پیاده گز کردن از میرداماد تا مطهری و غرق حرف سر از ولیعصر درآوردن ... خنده تو و آه از نهاد من... درد کشیدن و انتظار هم .
نشستن توی ماشین ... خسته ، گیج ، کلافه و عاشق ... صدای تو ... نوازشگر و دعوت کننده : بیا ... اومدن و غرق شدن تو دست هایی که حالا دورن خیلی دور از اینجا تا ...
می توانم شریک پولهایت باشم
شریک اسباب بازی هایت باشم
می توانم شریک عسلت باشم
شریک نان و کره و مربات باشم
شریک شکلات و شیرینی هات باشم
اما وقت تقسیم چیزهای خودم ببخشیدها نمی توانم باهات باشم !!!

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

من یه خیابون میخوام
یه خیابون تو یه شهرک ساحلی که خیس و خالی و سرد باشه و دو طرفش رو درختای بلند کاج گرفته باشن
دلم می خواد هوا ابری باشه
ابری و سرد با بوی بکر ماهی و دریا و نم و کاج
هوام اونقدر سرد باشه که چشمام ریزو اشکی بشه و نفسم بند بیاد . . .
می خوام تنهای تنها راه برم
راه برم و صدای قرچ قرچ سنگریزه ها رو زیرپام بشنوم
اونقدر راه برم که به دریا برسم . . .
توی شن و ماسه ها دراز بکشم
طاقباز
می خوام فقط دراز بکشم
به آسمون خاکستری نگاه کنم
چشمامو ببندم
وبرای همیشه بخوابم

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

ازو خواه که دارد و می خواهد که از او بخواهی
ازو مخواه که ندارد و می کاهد اگر بخواهی
بنده آنی که در بند آنی ، آن ارزی که ورزی اگر درآیی ، باز است
و اگر نیایی ، خدا بی نیاز است
اگر بر هوا پری مگسی باشی و اگر بر روی آب روی خسی باشی
دل بدست آر تا کسی باشی !
از صوفی چه گویم که صوفی خود اوست
روزگاری او را می جستم ، خود را یافتم
اکنون خود را می جویم ، اورا می یابم
مست باش و مخروش
گرم باش و مجوش
شکسته باش و خاموش
که سبوی درست به دست برند و شکسته به دوش کشند
نجات خواهی مبتلا باش
بقا خواهی از پی فنا باش
یار باش و اغیار نباش
کمال انسان به تصرف دل است ، باقی مثل آب و گل است
اینجا تن ضعیف و دل خسته میخرند
کسی عاشقی به قوت بازو نمی کند

۱۳۸۷ مهر ۸, دوشنبه

12-13 سال پیش بود، از مدرسه جیم شدم و سر از انباری مادر بزرگ درآوردم که برام حکم پاتوق رو داشت... نان و شراب ، خرمگس ، ژان کریستف و خشم و هیاهو رو همون جا خونده بودم،شریعتی، فروغ، شاملو و جلال رو شناخته بودم،پینک فلوید و بیتلز گوش داده بودم و هیچی هم نفهمیده بودم ... اونروز هم رفته بودم برای کلیدر... برای گل محمد و مارال ، بابقلی بندارو پسراش و شیرو...
روی کاناپه قدیمی که مال خونه ستارخان بود و لابد به درد خونه امانیه نمیخورد وحالا گوشه انباری افتاده بود نشستم و خوندم:
« گوشها و گردن و پستان های مارال داغ شده بودند .از درون میسوختند . لب و دهن و گلویش خشک شده بود ، با این همه نمیخواست این رشته گسیخته شود دشوار گفت:
چه ... کاری؟
جای سخن دیگر نبود . گل محمد بند دست دختر را گرفت و پیچاند، آهوی خوش قواره را خواباند و بر او سوار شد و در کشمکشی غریزی و وحشیانه که خود به شور آدمی دامن میزند تب را فرو نشاند ،آبی برآتش،عطش بیست ساله مارال،عطش بیست سالگی را ورچید.تاراجش کرد.همچنان که نریانی مادیانی را.و مارال مرد را به کام کشید همچنان که دریا خورشید را...»
گلوی من هم خشک شده بود ، سرم گیج رفته بود.کتاب رو گذاشته بودم کنار تا مارال خوب گریه هایش را بکند و گل محمد گریه های پسینه خواهش را خوب بشنود... و خودم کنار کارتن ها ولو شده بودم.سرگرمی جدیدم بود ،زیر و رو کردن وسایل عمو کوچیکه ،دست کشیدن به یونیفرم قدیمی خلبانیش که لای کاغذ پیچیده بود، ورق زدن کتابهاش و خیالبافی که این کتاب رو کجا خریده؟پاریس یا نیویورک؟ کی دفتر جلد چرمی روهدیه گرفته؟ شبی که با دخترروس رقصیده بود؟ یا بعداً که دختره شده بود همسر دوستش؟یا وقتی دوست شهید شده بود و دختر مانده بود ایران که همپای مادر شوهر توی همه صف ها باستد ، روضه برود ، آش دوغ پختن یاد بگیرد و بیخیال مدرک دکترایش بشود.
عاشقش بودم،عاشق این دفتر جلد چرمی قهوه ای که کاغذاش رنگ کاه بود و بوی عطر ملایمی میداد.نمیدونم به خاطر کلیدر بود یا داستان دختر روس به هر حال دفتررو انداختم ته کیف و دویدم بالا. مطمئن نبودم که اونجا ساعت چنده،مادر جون گفته بود شاید تازه از پرواز برگشته باشه ولی واسم مهم نبود ،شماره گرفتم و صداش رو که شنیدم مهلت ندادم ، گفتم که دفتر رو برداشتم و نمیتونم بهش پس بدم .چند لحظه هیچی صدایی نیومد ترسیدم که قطع شده باشه گفتم عمو؟! آروم گفت فقط وقتی توش بنویس که مطمئن باشی حرف مهمی داری ...

4-5 سال بعدش بود شاید، مادرجون رو رسوندیم فرودگاه ، پرواز مستقیم نبود و تاخیر هم داشت. نشستم روی صندلی و طبق معمول دفتر جلد چرمی رو درآوردم... هنوز چیزی توش ننوشته بودم ،داشتم فکر میکردم که چقدر حرف دارم ...چقدر حرف که میشه نوشتشون ولی نه توی این دفتر جلد چرمی قهوه ای که کاغذهاش رنگ کاه بود و بوی عطر میداد... پسر عموهه پریده بود وسط فکرم که: اونجارو نگا!نگاه کردم، شکیبایی بود،تنها با یه چمدون توی دستش... قبل ازاین که حرفی بزنم دفتر رو قاپید و رفت... وقتی که برگشت روی اولین ورق دفتر با روان نویس سبز نوشته شده بود برای ... بعد شعر بود وآخر صفحه گوشه سمت چپ امضا کرده بود خسرو شکیبایی.


۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

من سحر نمی دانم.من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم.من سحر نمی دانم.گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت،پس روحم را که بزرگ بود و سنگین بود مثل چادری روی تو کشیدم و ذکرعشق خواندم تا تو سوختی.من سحر نمیدانم.نفسهایت به شماره افتاده بود و روح من با نفس تو می تپید.گفتم: " دوستت دارم " و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد.گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی.غیب شده بودی.گفتم که سحر نمی دانم.

۱۳۸۷ مهر ۴, پنجشنبه

می توانم شریک پولهایت باشم
شریک اسباب بازی هایت باشم
می توانم شریک عسلت باشم
شریک نان و کره و مربات باشم
شریک شکلات و شیرینی هات باشم
اما وقت تقسیم چیزهای خودم ببخشیدها نمی توانم باهات باشم !!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۸, پنجشنبه

در گذشته زن به عنوان نماد زایندگی همواره در کنار زمین در نظر گرفته شده است . تا آنجا که پیلادها ـــ هفت خواهری که به مقام خدایی رسیده و صورت فلکی پروین را ساختند ـــ در نیایشی زئوس ، خدای خدایان را به حق مادر خود زمین ، می خواندند . در متون مذهبی زرتشتی هم از هفت امشاسپند به عنوان دختران خدا نام برده شده است . "اسپندارمذ" به معنای مهرورزی ، "هئوروتات" ( خرداد ) یاد آور زایش و خروش آبها ، "امرتات" ( مرداد ) به معنای جاودانگی ، هر سه مونث هستند . حتی میتوان اردیبهشت را هم اصالتا مونث دانست که مشخصه اصلی او زیبایی است .
در گذشته مادر الهگانی مورد پرستش قرار میگرفت که مظهر حیات بود وبالندگی . پیامبری سرخپوست از قبیله " پریست " به پیروان خود میگفت : از من میخواهید اجازه دهم زمین را شخم بزنید؟!آیا من در شکم مادرم چاقوئی فرو برم؟! در تاریخ ایران پرستش ناهید به عنوان الهه آب و زندگی مهر تاییدی است بر این باور که زن در باور انسان کهن نشانه پاکی است و نیروی زایندگی و از آنجا که سنت پرستش مادرـــ خدایان ، کهن ترین سنت اقوام گوناگون بوده است ، آناهیتا در اسطوره های ایرانی از جایگاه بالایی برخوردار است . آناهیتایی که فزاینده گله است و رمه.








۱۳۸۷ شهریور ۲۷, چهارشنبه

وسط جلسه ، وسط همه اون توضیح دادنای من و توجیح کردنای اسب آبی ، وسط اون همه گرما و خستگی و کلافه گی ، پسره برمیگرده طرفم که : گرمه؟خیلی؟ مات میشم .چند بار این دو تا کلمه رو از تو شنیدم ؟چند هزار بار؟ مهم نیست که اون با نگرانی میگه و تو با شیطنت ... شنیدنش کافیه برام ... نگاش میکنم و سر تکون میدم که دیگه نه .

۱۳۸۷ شهریور ۲۶, سه‌شنبه

با شما هستم!با شما عوضی ها که عینهو کرم دارید تو هم میلولید.چی خیال کردید؟همتون از وکیل گرفته تا سپور
و آشپز و پروفسور آخرش میشید دو عدد.خیلی که هنر کنید،خیلی که خبر مرگتون به خودتون برسید فاصله دو
عددتون میشه صد.صدام رو میشنفید؟میشید یه پیرمرد آب زیپوی عوضی بو گندو.کافیه دور تند نیگاش
کنید.همین که دور تند نیگاش کردید میفهمید چه گندی زدید.میفهمید چه چیز هجو و مزخرفی درست کردید.حالا با
این عجله کدوم جهنمی قراره برید؟قراره چه غلطی بکنید که دیگرون نکرده ند؟ . . . از یه طرف تا چشمتون بهم
افتاد اولین کاری که میکنید،یعنی آسون ترین کاری که میکنید،اینه که عاشق همدیگه میشید.لعنت به شما و
کاراتون که هیشکی ازش سر در نمی آره.عاشق میشید و بعد عروسی میکنید و بچه دار میشید و بعد حالتون از
هم بهم می خوره و طلاق می گیرید.گاهی هم طلاق نگرفته باز عاشق یکی دیگه میشید.لعنت به همتون.لعنت به
همتون که حتی مث مرغابی هم نمی تونید فقط با یکی باشید . . . دنبال چی میگردید؟آهای عوضی ها!با شما
هستم!صدام رو میشنفید؟

۱۳۸۷ شهریور ۲۵, دوشنبه

"گوگول در تمام آخر هفته‌ها موشومی را بدون آرایش می‌بیند؛ همان‌طور که موشومی سر میز مشغول تایپ است، سایه‌های طوسی زیر چشم‌های او را می‌بیند. وقتی موهاش را می‌بوسد، چربی پوست سرش را در فاصله‌ی دو حمام روی زبانش حس می‌کند. رشد موهای پاها را در فاصله‌ی اپیلاسیون کردن‌ها می‌بیند، و ریشه‌ی مشکی موهای سرش را در فاصله‌ی آرایشگاه رفتن‌ها. و توی همین لحظه و نگاه‌های گذراست که گوگول باور می‌کند نزدیکی
و صمیمیت بیشتر از این نمی‌شود.
حالا دیگر می‌داند موشومی وقت خواب، پای راستش را خم می‌کند، مچش را به شکل 4 می‌اندازد روی پای چپش که همیشه دراز است. می‌داند توی خواب خروپف می‌کند، گیرم خیلی آهسته – شبیه صدای ماشین چمن‌زنی که درجا کار کند. می‌داند موشومی توی خواب دندان قروچه هم می‌کند، که گوگول معمولا این جور وقت‌ها آرواره‌های او را ماساژ می‌دهد..."

۱۳۸۷ شهریور ۲۴, یکشنبه

شبیه ورودی یکی از هتلهای ارزان قیمت وسط شهر است . . . شلوغ و کثیف . . . پر از آدمهایی که به من نگاه نمیکنند و به تو زل زده اند . . . حرفی میزنند،لبی می گزند،سری تکان می دهند یا دستی،اما نمی گذرند. . .
پر شده ام از تصویر،از خیال،از ترس،از صدا،از صدا. . .
تکان لبها دیوانه ام کرده می خواهم داد بزنم . . .
حس میکنی،که بر میگردی و نگاهم میکنی؟!!

بوی عرق،خال بزرگ روی گونه،انگشتر سیاه انگشت کوچک دست چپ،حتی نی نی چشمهایش حالم را بهم میزند . . . مرد چاقی است،به فضای بالای سرمان خیره شده- شرم میکند شاید- وبی وقفه حرف میزند،کمی با ما،بیشتر با خودش،از گناه . . . از خدا . . .
تو حریص تر بازویم را چنگ میزنی.

در همان حیاط آشنا هستیم . . . تو خسته و کلافه ای و این از طعم گس صدایت پیداست،طاقت ندارم،روی انگشتهایم بلند میشوم و صورتت را که از ریش چند روزه ای زبر است می بوسم
دستهایت را روی بدنم میکشی،روی دستهایم،صورتم، وجب به وجب . . . نگاهم میکنی و لبخند می زنی . . . خون روی لباسهایم برق میزند.
از خواب که بلند شدم هنوز دستهایم بوی خون میداد.

عجیب بود... یکسال از سفر مکه من و تو میگذره،حالا این خواب با این وضعیت تو این شرایطی که همون یه ذره ایمان همه دیگه نیست یعنی چی؟!
این آقای خدا هم کلی بی جنبه هستا. دیشب داشتیم باهم گپ میزدیم وسطش گذاشت رفت اونم بی جواب و خدا حافظی ... من که حرف بدی نزده بودم آخه فقط ازش پرسیدم : اگه اومدم اونطرف دیدم تو نیستی ، نه اینکه یه دقیقه رفته باشی دستاتو بشوری ها ، نه ، کلاً نباشی چی؟!!
خب آدمه دیگه واسش سوال پیش میاد دیگه ادا و اصول نداره که.

۱۳۸۷ شهریور ۲۳, شنبه

دو نفر ها همیشه می آیند،
گاهی می مانند،
گاهی میروند،
گاهی دوست می دارند.
دو نفر ها گاهی در زمین حضور دارند، گاهی به آسمان میروند،
گاهی هم از بد ماجرا آسمانی میشوند!
دو نفرها گاهی آفت زده میشوند و گاهی هم آفت می زنند.
دو نفر ها اما همیشه فراموش میکنند
وجود گرفتنی نیست ، دادنی است
هدیه است ، امانی نیست
دو نفر ها شاید بمانند ، شاید بروند
شاید بگویند ، شاید نگویند
دو نفر ها چه باهم ، چه بی هم
قصه ای دارند
قصه ای ابری . . .
دو نفر ها هیشه دو نفرند

۱۳۸۷ شهریور ۲۲, جمعه

پونک که قرار بذاریم یعنی تو دیر میرسی ... یعنی که من باید زنگ بزنم و یاد آوری کنم که پس من میرم شهر کتاب زود بیا و بعد که دو تا بوق را شنیدم سر تکون بدم که دیر اومدی هم مهم نیست ... یعنی که پله ها رو دو تا یکی برم بالا ، چرخ بخورم و فکر کنم که گم شدم باز... یعنی که نفس زنان برسم دم در شیشه ای و سرک بکشم داخل که دختره مزاحم نباشد... که گردنم رو سفت نگه دارم یک وقت نچرخه سمت پازل های هیجان انگیزی که منتظرم یه روزی یه نفر بهم هدیه بده... یعنی که صاف از پله ها برم بالا و فکر کنم لامصب دو سانت به عرض این پله ها اضافه میکردی خب!... یعنی به اون عددهای کوچیک روی صفحه موبایل نگاه کنم و فکر کنم که وقت ندارم ، تو حتماً پنج دقیقه دیگر میرسی و شاید جای پارک نباشد و... نفس عمیق میکشم و لفت میدم ،جلوی هر قفسه پا شل میکنم و سر صبر نگاه میکنم. یکی یکی کتاب ها را میکشم بیرون تا ببینم و بو بکشم همه همه رو... صدای زنگ که بلند بشه خانومه چپ چپ نگاهم میکنه و من تند تند هزاری ها رو میشمارم و توی گوشی میگم که رسیدی یعنی؟ الان میام ... منتظر بقیه که نمیشم پشت سرم داد میزنه مراقب پله ها باش ... و بعد دویدن ... سرک کشیدن بالای خیابون با هول ... وقتی ببینمت اول میخندم بعد فکر میکنم که سرم را بندازم پایین و آهسته بیام که یعنی دو دقیقه معطل بشی اصلاً مهم نیست ... تازه توی ماشین که بشینم ... هیجان دیدن تو و بسته توی دستم که فروکش کنه یادم میفته که مثلاً ما امروز قرار داشتیم ،که من کی یاد میگیرم کمی هم زن باشم که جای ولگردی بین کتابا باید میرفتم آرایشم رو چک میکردم و از یک دست بودن رژ گونه و پر رنگ بودن رژ لب مطمئن میشدم و باز عطر میزدم شاید که خواستی ببوسیم... فکر میکنم که زشتی بعضی وقتا اصلاً هم بد نیست و چه خوب که تو هم میدونی ...باور میکنی به تصویر خودم با برق توی چشما و کتابهای توی دستم حسادت میکنم؟!!

۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

کلافه بودم،نگران، موبایلم رو جا گذاشته بودم.اولین بارم نبود ولی این بار وسط اون همه شلوغی و سر و صدا،آدمهای بی ربط با لبخندای گل و گشاد ترسیدم.ربطی به موبایل نداشت میدونی دلم داشت بهانه می گرفت ... تو که هیچ وقت زنگ نمی زنی حتی بعد از هفته ها بی خبری ، منم که نباید منتظر باشم پس چرا انقدر دلشوره داشتم؟!شاید میخواستم ادای اونایی رو در بیارم که یکی یه جایی به فکرشونه،به یادشونه . . .
خونه که رسیدم یکراست رفتم سراغ موبایل و تا وقتی اون پاکت کوچولو رو ندیدم،نفسمو بیرون ندادم.

هی رفیق مرسی زیاددددددددددد

مردن را ... باید انتخاب کرد یا دروغ گفتن را ؟
Le Doulos- ژان پیر ملویل

۱۳۸۷ شهریور ۱۹, سه‌شنبه

مردم زیادی در این کره نفس میکشند.هر مولکولی که به ریه های من وارد میشود بارها به ریه هزاران نفر دیگر وارد و خارج شده است.هر مولکول بدن من جزئی از بدن بسیاری مردم دیگر در گذشته و قبل از آن و قبلتر بوده است.ما همه جزئی از وجود دیگری هستیم.همه ما جزئی از هر چیز هستیم فکر کنم چیزهای حقیقی هم مصنوعی هستند.حتماً منظور از هویت ملی هم همین بوده ، لباسهای کرایه ای ، دکور و آدمهایی که فقط برای نقش بازی کردن استخدام شده اند.

۱۳۸۷ شهریور ۱۸, دوشنبه

اسم فیلم یادم نیست ... یه فیلم ژاپنی بود در مورد زندگی بعد از مرگ . آدما میمردن و میرفتن یه جایی که شبیه اداره بود یا یه دبیرستان قدیمی و اونجا میموندن تا بهترین خاطره عمرشونو انتخاب کنن. یه سری آدم هم اونجا بودن که اون خاطره رو بازسازی میکردن تا مرده ها تا ابد در اون لحظه خاص، با اون آدم خاص باقی بمونن... بعد یه جایی اون وسطای فیلم دختره از پسره پرسید خاطره تو چیه؟ پسره گفت: من هیچ خاطره ای ندارم اما شاید بهترین خاطره کس دیگه ای باشم ...
همین دیگه تموم شد!

۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

وقتی بدگمانی به سرش می زد میخواست زنش و بچه هایش و خودش را با بمب پلاستیکی نابود کند.این موضوع لنی را از کوره در میبرد،میگفت حالا که بچه ها مال خودش نیستند چرا بکشدشان؟منظورم را که ملتفت هستید!دلیل ندارد آدم برای تخم و ترکه مردم خون خودش را کثیف کند.
میگفت:آخر بابا جان این حرف تو که منطق ندارد.حالا که یک هو فهمیدی پدرشان نیستی چه کارشون داری؟اونها که به تو کاری ندارند.فکرهات هیچ سر و ته دارد؟
تو نمی تونی بفهمی که بچه حرام زاده داشتن یعنی چه.خودت هیچ وقت بچه ای نداشتی که تخم خودت نباشه.
چی؟دنیا پر از بچه هایی است که تخم من نیستند.
الک کمی آرام میشد.
اوایل کوچک بود.یعنی من این طور فکر میکردم.اما بعد بزرگ و بزرگتر شد.آن قدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دی حبس کرد.حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگتر از دل میشود میترسم.از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ـــ بس که بزرگند ـــ باید فاصله بگیرم،میترسم.از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصه اش کنم،به شدت ترسیده ام.از حقارت خودم لجم گرفته است.از ناتوانی و کوچکی روحم.فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند.فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزید و گریخت.آن قدرکه من مقهور شدم.آن قدر که وسعتش از مرز های "دوست داشتن" فراتر رفت.آن قدرکه دیگر از من فرمان نمی برد.آن قدر که حالا میخواهد من را در خودش محو کند.اکنون من با همه توانی که برایم باقی مانده است میگویم "دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس میکنم رها شوم.تا گوی داغ را برای لحظه ای هم که شده بیندازم روی زمین.

۱۳۸۷ شهریور ۱۴, پنجشنبه

در زن دیری‌ست که برده‌ای و خودکامه‌ای نهان گشته اند. از این‌رو زن را توان دوستی نیست. او عشق را می‌شناسد و بس.عشق زن نسبت به‌هرچه خوش‌آیندش نباشد بیدادگر است و کور. در عشق هوشیارانه‌ی زن نیز هنوز در کنار روشنی همواره شبیخون است و آذرخش و شب.زن را هنوز توان دوستی نیست. زنان هنوز گربه‌اند و پرنده، یا دست‌بالا، ماده گاو.زن را هنوز توان دوستی نیست. اما شما مردان نیز، بگویید‌ام. کدامین‌تان را توان دوستی هست؟

۱۳۸۷ شهریور ۱۲, سه‌شنبه

باز تو همون کافه کذایی هستیم با صندلی های حصیری و دیواهای قهوه ای و مدادهای رنگی و مارلون براندو و ساموئل بکت و جرج کلونی!!!جلوم نشسته،خم شده روی کتاب و داره تند تند تو حاشیه سفید کتاب چیزهایی مینویسه که فقط و فقط برای منه ولی حالا حوصله خوندن ندارم.
سنگینی نگاهم رو حس میکنه،سرش رو میاره بالا ولی چیزی نمیگه،قهوه اش رو هم میزنه،یه جرعه میخوره و شکلک در میاره که: زهرمار عینهو خودت!
نمیخندم ... نگاهش نمیکنم ... کتاب که پرت میشه روی میز چند بار پلک میزنم ...از در که میره بیرون فکر میکنم باید دنبالش برم ... در عوض سر جام میشینم و در جواب نگاه منتظر امید که داره فنجون های قهوه رو جمع میکنه میخندم و میگم : من تاریکی و خنکی کافه رو با هیچی عوض نمیکنم.

۱۳۸۷ شهریور ۱۱, دوشنبه

شب اول:
نیستی و هستی.چراغ خاموش ... حتی فکربودنت هم دیر و دوره با اینکه یه جایی ته ته دلم مطمئنم که هستی ...
هستی و نیستی مثل تموم این روزا.
چند دقیقه دیرتر:
سوالت رو چند بار تکرار میکنی ،عجیب شدی... همیشه همین را میخواستم مگه نه؟ولی حالا ، امشب... سخته که باور کنم این تو هستی که میخوای بشنوی ... تعجب نکردی که از بهانه های همیشه خبری نبود؟ بی نق و نوق و ادا اصول سعی میکنم هیچی رو جا نندازم. از این همه عجله و وسواست خنده ام میگیره ولی حتی فکر شوخی و مسخره بازی هم بسرم نمیزنه امشب خودت نیستی و این آدم جدید سخت دوست داشتنیه...
صبح شب اول:
انگشتام روی کلید های تلفن میلغزه... یک دقیقه ، سه ،هشت و سی دقیقه . زیر لب میگم که خوابی و کتاب تازه رو شروع میکنم.
سه چهار ساعت بعد:
میخونم کند و بی عجله، با نیم نگاهی به تلفن ولی بازم با اون دو تا زنگ کوتاه از جا میپرم،شایدی در کار نیست ،کلید شو رو میزنم، منتظر دیدن چشمک همیشگی هستم ولی ...
تلفن پرت میشه روی تخت .
شب دوم:
با رنگ زرد روی شکلاتی کتاب نوشته بود " مرا امتحان کن ... محک بزن... مزه کن" دست دراز میکنم ،دکمه سند رو میزنم و یاد اون روز آفتابی وسطای اردیبهشت میفتم ... یادم باشه ازت بپرسم اون روز کدوم طعم رو بیشتر دوست داشتی... شکلات یا ساده بی مخلفات ؟!
دیروقت:
فکر میکنم تا به حال تو چند بار منتظر من بودی و من چند هزار بار منتظر تو؟از انتظار تو فقط سفر سرین رو یادم هست که زود بیتاب میشدی و از هر دو تا پیغام یکیش سرزنش من بود که " چی شد پس جواب! تو داری چی کار میکنی؟ "
میدونم که فردا حتماً واسم توضیح میدی.یک زنگ کوتاه... خاموشم تا فردا!
شب سوم:
تسبیح آبی رو راحت روی میز پیدا میکنم پس از آخرین باری که این همه نگرانت بودم چند روز بیشتر نگذشته... ولی انگار چیزی بین همه این دعا ها کمه.
شب چهارم:
وسط برنامه ام ولی مهم نیست دو دقیقه بیشتر وقت ندارم بازم مهم نیست کسی داره اسمم رو صدا میزنه به درک!تند تند شماره میگیرم.... سه بار پنج بار هشت بار... زنگ بلند و کشدار مغزم رو پر میکنه... تا آخر شب منتظربودم که زنگ بزنی و بازم بخندی که چرا انقده زود قطع کردی؟چرااااا؟!
شب پنجم:
5 شب یعنی چند ساعت؟ چند دقیقه؟ چند ثانیه؟
روز ششم:
ساعت از دو گذشته از صبح بین نگرانی ، عصبانیت و کلافه گی پیچ و تاب خوردم شماره میگیرم و صبر میکنم : " جانم؟ " مثل همیشه ست یه جور خنده پنهانی پشت صدات... دکمه قرمز رو فشار میدم و فکر میکنم طاقت شنیدن بهانه های قدیمیتو ندارم. این بار دیگه نه

۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

پنج ساله هستم . . . با چکمه های قرمز روی برفها میرقصم . . . ده ساله هستم . . . شیشه های ماشین را پائین کشیده ام ، باد در موهایم میپیچد ، می خندم . . . هجده ساله هستم . . . دیوانه وار کتاب میخوانم . . . کارور، کامو، کندرا، زولا و سلین هم حتی . درجادوی کتاب غرق شده ام و ساعتها که چه تند میگذرند . بیست ساله هستم . . . روزهایم پر است از خاطره ، حرف ، سکوت ، کتاب ، موسیقی ، فیلم ، لحظه های ناب . . . تنهایم اما و تنهایی ملایمم را دوست دارم . بیست و یک ساله هستم . . . دوستت دارم و چقدر دلتنگم . . . در خیابانی پر درخت راه میروم ، تنها راه میروم . تنهای تنها ، حتی نگاه هم نمی کنم ، خیلی راه میروم . . . آرامم ، خسته ام و به صدایت فکر می کنم : عمیق و گرم و به دستانت : نرم و حمایت گر ولی تو دور ترازآنی که حتی بتوانم دستانت را آرزو کنم . . . در کافی شاپ غریبه ای نشسته ایم . . . تو حرف می زنی ، توضیح میدهی ، دلیل می آوری . من اما صدایت را نمی شنوم ، به دهانت نگاه می کنم و هوس می کنم گوشه لبانت را ببوسم . . . توی ماشین هستیم . . . پرم از بوی تلخ قهوه و حرف های تو . . . از پا افتاده ام . . . دلم می خواهد سرم را روی شیشه بگذارم و گریه کنم، گریه کنم ، گریه کنم ، گریه کنم . . . می ترسم ، از تو ، از خودم ، از این همه دیوانگی هایم و از رها شدن . تو کنارم نشسته ای . . . آرام ، عمیق و سرد نگاهم میکنی . . . خم که میشوی، گونه ام را که می بوسی ، دلتنگتر میشوم ، انگار که باج میدهی . . . نگاهت نمیکنم . بیست و دو ساله هستم . . . گیجم . . . به آنی فکر می کنم که بخشی از وجود تو متعلق به اوست و برای همیشه می ماند بدون این که کم رنگ شود . می بینی من ولی کوچکترین نشانی از تو ندارم،کوچکترین نشانی . . .

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

نمایشگاه نقاشی خانم ... 21 ساله دارای سابقه برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در هنرستان ...
تا اجرای برنامه نیم ساعت وقت دارم میروم داخل
نه ممنون شیرینی میل ندارم،متشکرم احتیاجی به کمک ندارم،نه دلم میخواهد تنها نقاشی ها را تماشا کنم و دو سه تا نه محکم دیگر ... آخرین متشکرم غلیظم جایی بین لبخند نقاش و نگاه پسرک می ماسد و من بخشی از دیوار کناری میشوم.
چیزی پرسیده است انگار و نقاش برای همه توضیح میدهد که:
اووووه بله کارهای من به دو دوره زمانی تقسیم میشه 6 ماه ابتدای سال که بیشتر رئال هستند و کارهای 6 ماه آخر میبینید در فصل های سرد انگارکه روح من هم دچار خزان شده حالا من یک سورئال هستم!!!و شما فکر میکنم عرب باشید درست حدس زدم؟؟؟؟

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

ـ زندگی کردن در پاریس باید جالب باشد.
ـ تو در پاریس زندگی می کنی « مومو».
ـ نه من در خیابان آبی زندگی میکنم.
به او که با لذت نوشابه اش را میخورد،نگاهی انداختم.
ـ فکر میکردم مسلمان ها الکل نمی نوشند.
ـ بله اما من صوفی ام.
اینجا احساس کردن نامحرم شدم.«موسیو ابراهیم» نمی خواست از بیماری اش با من حرف بزند!

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

: می خوای به گذشته برگردی؟
- نه ترجیح میدم به آینده نگاه کنم
: تو آینده چی هست؟
- مرگ!!!
. . .
- چیه تو بهش فکر نکردی؟
: چرا بهش فکر کردم ولی نمی خوام این تنها چیزی باشه که بهش فکر می کنم

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

چته تو ؟ اتفاقی افتاده ؟؟
نه . . . چطور مگه؟
اگه دوست نداری نگو ولی یه چیزیت هست من تورو میشناسم
. . .
نمی خوای به من بگی؟
ام م م . . . میدونی . . . من . . .
ببین عزیزم باید برم . بعداً زنگ بزن!!!

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

مملکت رو تعطیل کنید ، دارالایتام دایر کنید،درستره. مردم ، نان شب ندارند . شراب از فرانسه میآید ، قحطی است. مرض بیداد میکندنفوس حق النفس میدهند. باران رحمتی از دولتی سر قبله عام است ، سیل و زلزله از معصیت مردم . میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی .سربریدن از ختنه سهل تر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته . سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده . چشم ها خمار از تراخم است ، چهره ها تکیده از تریاک. اون چهار تا آب انبار عهد شاه عباس هم آبش کرم گذاشته. ملیجک در گلدان نقره میشاشد. چه انتظاری از این دودمان با آن سرسلسله اخته ؟ خلق خدا به چه روزی افتاده اند از تدبیر ما! دلال ، فاحشه ، لوطی ، یله ، قاب باز، کف زن ، رمال ، معرکه گیر،... گدایی که خودش شغلی است.

حاجی واشنگتون-علی حاتمی
اثرات کلاس با امیر پوریا است دیگه!

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ناخنت رو نخور!اگه ناخن دوست داری مال دیگران رو بخور. ناخن تو مال توه . نباید اموالت رو خراب کنی!!!
دزد پاریسی-لویی مال

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

: آدمایی به اندازه من و تو که این همه مدت همدیگه رو میشناسن،قرار نیس همدیگه رو ببینن.تصویری که ما از هم داریم یه تصویر ذهنیه .هربرت پارسال یه روز رفتم شهر که با خواهرت بریم بیرون ناهار بخوریم.وقتی داشتم همین طوری تو پیاده رو قدم میزدم فکر کن دیدم کی داره میاد طرفم؟از اون دور دورا!تو!قلبم شروع کرد به زدن و تو دلم بنا کردم به دعا که منو نبینی.بعد تو بی این که منو ببینی از کنارم رد شدی.نمیخواستم تو اون آدمی رو ببینی که دیگران میبینن.

ـــ ولی تو منو دیدی، با اون قیافه مضحک
: هاه ، نه من اونقدر نگاه نکردم که چیزی ببینم!

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

ناگهانیت رو دوست داشتم.بدون حرف و حدیث و تصمیم قبلی وقتی سرم پایین بود وگفتی بیا...این ناگهانی کوتاه تو فاصله بسته شدن درهای آسانسور تا باز شدن دوباره شون رو دوست داشتم وقتی که سرت رو تا نزدیک صورتم پایین آورده بودی...یه فشار کوچولو و بعد جاری شد از لبهایت ،از نفست ،سر انگشتات... صدای خفه ایستادن آسانسور ... و من داغ و تبدارم