۱۳۸۷ مهر ۶, شنبه

من سحر نمی دانم.من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم.من سحر نمی دانم.گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت،پس روحم را که بزرگ بود و سنگین بود مثل چادری روی تو کشیدم و ذکرعشق خواندم تا تو سوختی.من سحر نمیدانم.نفسهایت به شماره افتاده بود و روح من با نفس تو می تپید.گفتم: " دوستت دارم " و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد.گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی.غیب شده بودی.گفتم که سحر نمی دانم.

هیچ نظری موجود نیست: