من سحر نمی دانم.من فقط روحم را که بزرگ بود و سنگین بود گستراندم.من سحر نمی دانم.گفتی زمستان شده ای و من دلم به حالت سوخت،پس روحم را که بزرگ بود و سنگین بود مثل چادری روی تو کشیدم و ذکرعشق خواندم تا تو سوختی.من سحر نمیدانم.نفسهایت به شماره افتاده بود و روح من با نفس تو می تپید.گفتم: " دوستت دارم " و تو دیگر نفس نکشیدی و روح من از تپش ایستاد.گفتم نکند تو را کشته باشم؟نکند من مرده باشم؟پس روحم را از روی تو برچیدم اما تو نبودی.غیب شده بودی.گفتم که سحر نمی دانم.
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر