۱۳۸۷ آبان ۴, شنبه

تصویر شکسته مرد توی آینه پیدا بود.بند عرق گیرش رو کشید روی بازو و انگار حرفی تا نک زبونش اومده باشه دهن باز کرد ولی بلافاصله بست.زیپ شلوار رو بالا کشید و چروکهای پیرهن رو صاف کرد.هیچ صدایی نبود جز همهمه خیابون و نفس های زن که فرو رفته بود تو خنکی ملایم ملافه ها و دست دراز کرده بود سمت باریکه نور.نگاه مرد سرخورد روی زن،تا زمین کشیده شد و روی لباس زیر کهنه ای که کنار پایه رنگ و رو رفته تخت افتاده بود قفل شد. ندید که دوتا کبوتر نشستن روی هره پنجره...
کبریت کشید و پک زد.گیر کرده بین این اتفاق کذایی و زیر نگاه های خیره مرد،بی خیال توتون هایی که مینشست روی سفیدی لباس، کمر سیگار رو بین دو تا انگشت فشار داد.زل زده بود به میز میز توالت به اون همه شیشه های عطر و لاک و رژ لب و بعد به ناخن های کج و معوج بی لاک.گوشه ی لبهاش جمع شد به خنده شاید...
جلوی پنجره ایستاد و گردن کشید سمت قفسه کتابها، با یک دست روی پیشونی انگار دنبال چیزی میگشت ... کتاب رو با ضرب بیرون کشید و بلند خوند: «مادام بوواری» انگشت های زمختش رو لغزوند لای صفحه های کتاب اما نگاه نکرد... پوزخند از فکرش ریشه دووند توی نگاهش و پخش شد روی لبها.
ــ این چیزی نیست که قرار گذاشتیم.مگه نه؟
از این مگه نه چشم های زن ترس خورده بود ولی فقط برای یک لحظه و بعد باز رفته بود دنبال بازی نور و سایه،رقص پرده با نسیم...
صدای مرد اینبار سرد و خشن و بلندتر از قبل اتاق رو پر کرد،خورد به دیوار و هوار شد سر زن... نگاه زن ولی با کبوتر ها پر کشید به آسمون و رفت تا دور.
در که بسته شد زن دودی رو که توی دهنش حبس کرده بود،محکم بیرون داد و خم شد سمت چند تا اسکناس پاره و مچاله ای که مرد قبل رفتن روی تخت پرت کرده بود و توی نور اتاق کمرنگتر از همیشه به نظر میرسید.

۱۳۸۷ مهر ۲۹, دوشنبه

ساعت نزدیک نه،دعوتش رو برای قهوه نمیدونم چندم رد کردم و بلند شدم دلم تنهایی میخواست، تنهایی زود، به در نرسیده صدام زد،دست روی دستگیره برگشتم طرفش
حالا خوبی؟
به دیوارهای قهوه ای نگاه کردم ، به بشقاب کیک شکلاتی که دست نخورده مونده بود،به گلهای بنفش و سفید توی گلدون،به شمع های روشن روی کانتر، سرتکون دادم که آره و زل زدم به چشمهاش به اون دوتا مشکی براق که حالا کمی هم نگران بود و گفتم : آره
دروغ میگفتم.

همه صندلی های اتوبوس خالی بود ولی اومد ردیف سوم و کنارم من نشست، زیر چشمی نگاش کردم، پیر بود،توی گوشی گفتم : مرسی بابت قهوه و تمام حرفهای خوب و بعد دست کشیدم روی گونه ها.دلم نمیخواست اشکام رو ببینه. پیرزن ولی نگاهم نکرد دستاش لغزید و روی زانوم نشست، چند بار آروم زد روی پام و با آرومترین صدایی که میتونست گفت : گریه کن... امشب فقط گریه کن فردا بازهم قهوه میخوری ، حرفهای خوب میشنوی و عاشق میشوی...

۱۳۸۷ مهر ۲۲, دوشنبه

فاحشه ها تنهای خسته شان را میشویند . . .
روسپی پیر به بوسه ای هم قانع است!!!

۱۳۸۷ مهر ۲۱, یکشنبه

تا حالا کسی یه تف مشتی انداخته تو صورتت؟؟؟
. . .
تا حالا تف سر بالا شدی تو صورت خودت؟؟؟

۱۳۸۷ مهر ۱۹, جمعه

وقتی خداوند شیطان ملک مقربش را از بارگاه خود میراند

شیطان گفت: حالا که مرا میرانی آیا باز هم به من نگاه خواهی کرد؟

خداوند گفت: آری

معنی این اره رو من خوب می فهمم!!!
: دختری که باهامه احتمالا با من می خوابه...
- اگه دوست داشته باشه خب چرا که نه
: نه ميخوايم ازدواج کنيم!!!

۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

همون کوچه آشنا... پهن و پر درخت ... از مغازه آقای صداقت صدای سنتور میاد آقای صداقتی که انگار تو این سالها هیچ کاری نکرده جز نشستن روی اون چهارپایه و پیر شدن و پیر شدن...آرایشگاه جمیله خانوم که فقط در و پله ها و راهروی تاریکش رو یادم هست و اون زن رو ... موهای بلند داشت سیاه و فر خورده ... عروس جمیله خانوم بود که یکبار دیدمش، همان یکباری که داشتم با دختر کوچولوش بازی میکردم و در اتاق خواب باز مونده بود، لباس خواب سفید تنش بود ، تکیه داده بود به کلگی تخت و بی توجه به ملافه های بهم ریخته و بالش های پراکنده و صداهای خفه اتاق کناری سیگار میکشید . . . مطمئنم که حتی مارو ندید و من غرق شدم تواون همه سکوت یا غم یا شاید زنانگی

۱۳۸۷ مهر ۱۶, سه‌شنبه

تلفن ها ی طولانی نصف شب ... اس ام اس های احمقانه ... عصرهای خنک شهریور ... پیاده گز کردن از میرداماد تا مطهری و غرق حرف سر از ولیعصر درآوردن ... خنده تو و آه از نهاد من... درد کشیدن و انتظار هم .
نشستن توی ماشین ... خسته ، گیج ، کلافه و عاشق ... صدای تو ... نوازشگر و دعوت کننده : بیا ... اومدن و غرق شدن تو دست هایی که حالا دورن خیلی دور از اینجا تا ...
می توانم شریک پولهایت باشم
شریک اسباب بازی هایت باشم
می توانم شریک عسلت باشم
شریک نان و کره و مربات باشم
شریک شکلات و شیرینی هات باشم
اما وقت تقسیم چیزهای خودم ببخشیدها نمی توانم باهات باشم !!!

۱۳۸۷ مهر ۱۵, دوشنبه

من یه خیابون میخوام
یه خیابون تو یه شهرک ساحلی که خیس و خالی و سرد باشه و دو طرفش رو درختای بلند کاج گرفته باشن
دلم می خواد هوا ابری باشه
ابری و سرد با بوی بکر ماهی و دریا و نم و کاج
هوام اونقدر سرد باشه که چشمام ریزو اشکی بشه و نفسم بند بیاد . . .
می خوام تنهای تنها راه برم
راه برم و صدای قرچ قرچ سنگریزه ها رو زیرپام بشنوم
اونقدر راه برم که به دریا برسم . . .
توی شن و ماسه ها دراز بکشم
طاقباز
می خوام فقط دراز بکشم
به آسمون خاکستری نگاه کنم
چشمامو ببندم
وبرای همیشه بخوابم

۱۳۸۷ مهر ۱۲, جمعه

ازو خواه که دارد و می خواهد که از او بخواهی
ازو مخواه که ندارد و می کاهد اگر بخواهی
بنده آنی که در بند آنی ، آن ارزی که ورزی اگر درآیی ، باز است
و اگر نیایی ، خدا بی نیاز است
اگر بر هوا پری مگسی باشی و اگر بر روی آب روی خسی باشی
دل بدست آر تا کسی باشی !
از صوفی چه گویم که صوفی خود اوست
روزگاری او را می جستم ، خود را یافتم
اکنون خود را می جویم ، اورا می یابم
مست باش و مخروش
گرم باش و مجوش
شکسته باش و خاموش
که سبوی درست به دست برند و شکسته به دوش کشند
نجات خواهی مبتلا باش
بقا خواهی از پی فنا باش
یار باش و اغیار نباش
کمال انسان به تصرف دل است ، باقی مثل آب و گل است
اینجا تن ضعیف و دل خسته میخرند
کسی عاشقی به قوت بازو نمی کند