۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

چشم باز نکرده دست دراز میکنم سمت موبایل ، صفر تا مسیج ، یه میس کال و ساعت شش و ده دقیقه .در چوبی شکم گنده ی با کلاس رو ول میکنم که با یه صدای آروم خفه بسته بشه ، توی کیف میگردم دنبال عینک ، پول ، آدامس ، کارت مترو و بلیط اتوبوس و همه رو باهم میچپونم توی جیب.سلام آقای پیره مرد خوشتیپه همسایه بغلی که داری باغچه آب میدی ، سلام آقای مامور حمل پول که پیراهن آبی پوشیدی ، بوی عرق میدی و لازم نیست نگات کنم تا مطمئن بشم ته ریش هم داری.روزم رو شروع میکنم.

۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

من از مرگ میترسم . از این که کسی بمیره هم میترسم . تحمل مرگ ندارم ... از اعلامیه های روی دیوار میترسم از تاج گل های سفید با روبان های سیاه ، از جیغ و گریه زنها ، از شونه های لرزان مردها از عکسای بزرگ قاب گرفته ، کارت های تسلیت ... من از مرگ میترسم و آدمی رو که به خودش حق میده جون کس دیگه ای رو بگیره به بهونه ی اینکه داغ دیده است یا میخواد خون بچه اش پایمال نشه یا هر چیزه دیگه ای ، درک نمیکنم ولی از تویی که توی چشمام خیره میشی و با یه لحن آرومه سرد بهم میگه خوبه که مرد حقش بود ، متنفرم . متنفرم با اینکه مادرم هستی.

۱۳۸۸ تیر ۲۴, چهارشنبه

فراموش نمیکنم که ترسیدم ... ترسیدم وقتی داشتم خون و اشک رو از روی صورتش تمیز میکردم...ترسیدم وقتی که روی پله های یه خونه غریبه بالا آوردم ... ترسیدم وقتی کسی نزدیک ، خیلی نزدیک داد میزد حروم زاده کثافت ... ترسیدم وقتی که گفت نگاه نکن و دستم رو کشید ... ترسیدم ، دویدم ، از درد به خودم پیچیدم و باز هم ترسیدم... یک هفته، ده روز ، یک سال ، نه انگار که یک قرن گذشته ولی هنوزمیترسم، هنوز دستام بوی خون میده ، پاهام میلرزه ، گونه هام خیسه و فراموش هم نکردم.

۱۳۸۸ خرداد ۲۲, جمعه

بس که هول بودم توی برگه آبی نوشتم میر ... بعد خوب مجبور شدم به میر فخرالدین موسوی ننه کلان رای بدم !

۱۳۸۷ اسفند ۲۰, سه‌شنبه


ـ توی چشمهای مرد نشستی ... و من خیره شدم توی چشمهای تو ... میخندم ... میخنده .... اخم میکنی ...
ـ مریضی تو، تو با اون خیال لعنتیت که هر وقت خوابش رو گم میکنه شب گردیش شروع میشه و میاد سراغ من،تکونم میده و از خواب بیدارم میکنه،حتی فکر نمیکنه شاید دارم خواب تورو میبینیم ... گیج که نگاش میکنم ، دست که دراز میکنم سمت چراغ راهشو کشیده و رفته.
ـ من از تموم شدن میترسم؟ اصلاً هستم؟ بودم؟