۱۳۸۷ شهریور ۹, شنبه

پنج ساله هستم . . . با چکمه های قرمز روی برفها میرقصم . . . ده ساله هستم . . . شیشه های ماشین را پائین کشیده ام ، باد در موهایم میپیچد ، می خندم . . . هجده ساله هستم . . . دیوانه وار کتاب میخوانم . . . کارور، کامو، کندرا، زولا و سلین هم حتی . درجادوی کتاب غرق شده ام و ساعتها که چه تند میگذرند . بیست ساله هستم . . . روزهایم پر است از خاطره ، حرف ، سکوت ، کتاب ، موسیقی ، فیلم ، لحظه های ناب . . . تنهایم اما و تنهایی ملایمم را دوست دارم . بیست و یک ساله هستم . . . دوستت دارم و چقدر دلتنگم . . . در خیابانی پر درخت راه میروم ، تنها راه میروم . تنهای تنها ، حتی نگاه هم نمی کنم ، خیلی راه میروم . . . آرامم ، خسته ام و به صدایت فکر می کنم : عمیق و گرم و به دستانت : نرم و حمایت گر ولی تو دور ترازآنی که حتی بتوانم دستانت را آرزو کنم . . . در کافی شاپ غریبه ای نشسته ایم . . . تو حرف می زنی ، توضیح میدهی ، دلیل می آوری . من اما صدایت را نمی شنوم ، به دهانت نگاه می کنم و هوس می کنم گوشه لبانت را ببوسم . . . توی ماشین هستیم . . . پرم از بوی تلخ قهوه و حرف های تو . . . از پا افتاده ام . . . دلم می خواهد سرم را روی شیشه بگذارم و گریه کنم، گریه کنم ، گریه کنم ، گریه کنم . . . می ترسم ، از تو ، از خودم ، از این همه دیوانگی هایم و از رها شدن . تو کنارم نشسته ای . . . آرام ، عمیق و سرد نگاهم میکنی . . . خم که میشوی، گونه ام را که می بوسی ، دلتنگتر میشوم ، انگار که باج میدهی . . . نگاهت نمیکنم . بیست و دو ساله هستم . . . گیجم . . . به آنی فکر می کنم که بخشی از وجود تو متعلق به اوست و برای همیشه می ماند بدون این که کم رنگ شود . می بینی من ولی کوچکترین نشانی از تو ندارم،کوچکترین نشانی . . .

۱۳۸۷ شهریور ۸, جمعه

نمایشگاه نقاشی خانم ... 21 ساله دارای سابقه برگزاری یک نمایشگاه انفرادی در هنرستان ...
تا اجرای برنامه نیم ساعت وقت دارم میروم داخل
نه ممنون شیرینی میل ندارم،متشکرم احتیاجی به کمک ندارم،نه دلم میخواهد تنها نقاشی ها را تماشا کنم و دو سه تا نه محکم دیگر ... آخرین متشکرم غلیظم جایی بین لبخند نقاش و نگاه پسرک می ماسد و من بخشی از دیوار کناری میشوم.
چیزی پرسیده است انگار و نقاش برای همه توضیح میدهد که:
اووووه بله کارهای من به دو دوره زمانی تقسیم میشه 6 ماه ابتدای سال که بیشتر رئال هستند و کارهای 6 ماه آخر میبینید در فصل های سرد انگارکه روح من هم دچار خزان شده حالا من یک سورئال هستم!!!و شما فکر میکنم عرب باشید درست حدس زدم؟؟؟؟

۱۳۸۷ شهریور ۷, پنجشنبه

ـ زندگی کردن در پاریس باید جالب باشد.
ـ تو در پاریس زندگی می کنی « مومو».
ـ نه من در خیابان آبی زندگی میکنم.
به او که با لذت نوشابه اش را میخورد،نگاهی انداختم.
ـ فکر میکردم مسلمان ها الکل نمی نوشند.
ـ بله اما من صوفی ام.
اینجا احساس کردن نامحرم شدم.«موسیو ابراهیم» نمی خواست از بیماری اش با من حرف بزند!

۱۳۸۷ شهریور ۵, سه‌شنبه

: می خوای به گذشته برگردی؟
- نه ترجیح میدم به آینده نگاه کنم
: تو آینده چی هست؟
- مرگ!!!
. . .
- چیه تو بهش فکر نکردی؟
: چرا بهش فکر کردم ولی نمی خوام این تنها چیزی باشه که بهش فکر می کنم

۱۳۸۷ شهریور ۲, شنبه

چته تو ؟ اتفاقی افتاده ؟؟
نه . . . چطور مگه؟
اگه دوست نداری نگو ولی یه چیزیت هست من تورو میشناسم
. . .
نمی خوای به من بگی؟
ام م م . . . میدونی . . . من . . .
ببین عزیزم باید برم . بعداً زنگ بزن!!!

۱۳۸۷ مرداد ۳۱, پنجشنبه

مملکت رو تعطیل کنید ، دارالایتام دایر کنید،درستره. مردم ، نان شب ندارند . شراب از فرانسه میآید ، قحطی است. مرض بیداد میکندنفوس حق النفس میدهند. باران رحمتی از دولتی سر قبله عام است ، سیل و زلزله از معصیت مردم . میرغضب بیشتر داریم تا سلمانی .سربریدن از ختنه سهل تر. ریخت مردم از آدمیزاد برگشته . سالک بر پیشانی همه مهر نکبت زده . چشم ها خمار از تراخم است ، چهره ها تکیده از تریاک. اون چهار تا آب انبار عهد شاه عباس هم آبش کرم گذاشته. ملیجک در گلدان نقره میشاشد. چه انتظاری از این دودمان با آن سرسلسله اخته ؟ خلق خدا به چه روزی افتاده اند از تدبیر ما! دلال ، فاحشه ، لوطی ، یله ، قاب باز، کف زن ، رمال ، معرکه گیر،... گدایی که خودش شغلی است.

حاجی واشنگتون-علی حاتمی
اثرات کلاس با امیر پوریا است دیگه!

۱۳۸۷ مرداد ۳۰, چهارشنبه

ناخنت رو نخور!اگه ناخن دوست داری مال دیگران رو بخور. ناخن تو مال توه . نباید اموالت رو خراب کنی!!!
دزد پاریسی-لویی مال

۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

: آدمایی به اندازه من و تو که این همه مدت همدیگه رو میشناسن،قرار نیس همدیگه رو ببینن.تصویری که ما از هم داریم یه تصویر ذهنیه .هربرت پارسال یه روز رفتم شهر که با خواهرت بریم بیرون ناهار بخوریم.وقتی داشتم همین طوری تو پیاده رو قدم میزدم فکر کن دیدم کی داره میاد طرفم؟از اون دور دورا!تو!قلبم شروع کرد به زدن و تو دلم بنا کردم به دعا که منو نبینی.بعد تو بی این که منو ببینی از کنارم رد شدی.نمیخواستم تو اون آدمی رو ببینی که دیگران میبینن.

ـــ ولی تو منو دیدی، با اون قیافه مضحک
: هاه ، نه من اونقدر نگاه نکردم که چیزی ببینم!

۱۳۸۷ مرداد ۲۶, شنبه

ناگهانیت رو دوست داشتم.بدون حرف و حدیث و تصمیم قبلی وقتی سرم پایین بود وگفتی بیا...این ناگهانی کوتاه تو فاصله بسته شدن درهای آسانسور تا باز شدن دوباره شون رو دوست داشتم وقتی که سرت رو تا نزدیک صورتم پایین آورده بودی...یه فشار کوچولو و بعد جاری شد از لبهایت ،از نفست ،سر انگشتات... صدای خفه ایستادن آسانسور ... و من داغ و تبدارم