۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

چشم باز نکرده دست دراز میکنم سمت موبایل ، صفر تا مسیج ، یه میس کال و ساعت شش و ده دقیقه .در چوبی شکم گنده ی با کلاس رو ول میکنم که با یه صدای آروم خفه بسته بشه ، توی کیف میگردم دنبال عینک ، پول ، آدامس ، کارت مترو و بلیط اتوبوس و همه رو باهم میچپونم توی جیب.سلام آقای پیره مرد خوشتیپه همسایه بغلی که داری باغچه آب میدی ، سلام آقای مامور حمل پول که پیراهن آبی پوشیدی ، بوی عرق میدی و لازم نیست نگات کنم تا مطمئن بشم ته ریش هم داری.روزم رو شروع میکنم.