۱۳۸۷ مرداد ۲۸, دوشنبه

: آدمایی به اندازه من و تو که این همه مدت همدیگه رو میشناسن،قرار نیس همدیگه رو ببینن.تصویری که ما از هم داریم یه تصویر ذهنیه .هربرت پارسال یه روز رفتم شهر که با خواهرت بریم بیرون ناهار بخوریم.وقتی داشتم همین طوری تو پیاده رو قدم میزدم فکر کن دیدم کی داره میاد طرفم؟از اون دور دورا!تو!قلبم شروع کرد به زدن و تو دلم بنا کردم به دعا که منو نبینی.بعد تو بی این که منو ببینی از کنارم رد شدی.نمیخواستم تو اون آدمی رو ببینی که دیگران میبینن.

ـــ ولی تو منو دیدی، با اون قیافه مضحک
: هاه ، نه من اونقدر نگاه نکردم که چیزی ببینم!

هیچ نظری موجود نیست: