۱۳۸۸ مهر ۲۴, جمعه

من از مرگ میترسم . از این که کسی بمیره هم میترسم . تحمل مرگ ندارم ... از اعلامیه های روی دیوار میترسم از تاج گل های سفید با روبان های سیاه ، از جیغ و گریه زنها ، از شونه های لرزان مردها از عکسای بزرگ قاب گرفته ، کارت های تسلیت ... من از مرگ میترسم و آدمی رو که به خودش حق میده جون کس دیگه ای رو بگیره به بهونه ی اینکه داغ دیده است یا میخواد خون بچه اش پایمال نشه یا هر چیزه دیگه ای ، درک نمیکنم ولی از تویی که توی چشمام خیره میشی و با یه لحن آرومه سرد بهم میگه خوبه که مرد حقش بود ، متنفرم . متنفرم با اینکه مادرم هستی.

هیچ نظری موجود نیست: