۱۳۸۷ مهر ۱۸, پنجشنبه

همون کوچه آشنا... پهن و پر درخت ... از مغازه آقای صداقت صدای سنتور میاد آقای صداقتی که انگار تو این سالها هیچ کاری نکرده جز نشستن روی اون چهارپایه و پیر شدن و پیر شدن...آرایشگاه جمیله خانوم که فقط در و پله ها و راهروی تاریکش رو یادم هست و اون زن رو ... موهای بلند داشت سیاه و فر خورده ... عروس جمیله خانوم بود که یکبار دیدمش، همان یکباری که داشتم با دختر کوچولوش بازی میکردم و در اتاق خواب باز مونده بود، لباس خواب سفید تنش بود ، تکیه داده بود به کلگی تخت و بی توجه به ملافه های بهم ریخته و بالش های پراکنده و صداهای خفه اتاق کناری سیگار میکشید . . . مطمئنم که حتی مارو ندید و من غرق شدم تواون همه سکوت یا غم یا شاید زنانگی

هیچ نظری موجود نیست: