باز تو همون کافه کذایی هستیم با صندلی های حصیری و دیواهای قهوه ای و مدادهای رنگی و مارلون براندو و ساموئل بکت و جرج کلونی!!!جلوم نشسته،خم شده روی کتاب و داره تند تند تو حاشیه سفید کتاب چیزهایی مینویسه که فقط و فقط برای منه ولی حالا حوصله خوندن ندارم.
سنگینی نگاهم رو حس میکنه،سرش رو میاره بالا ولی چیزی نمیگه،قهوه اش رو هم میزنه،یه جرعه میخوره و شکلک در میاره که: زهرمار عینهو خودت!
سنگینی نگاهم رو حس میکنه،سرش رو میاره بالا ولی چیزی نمیگه،قهوه اش رو هم میزنه،یه جرعه میخوره و شکلک در میاره که: زهرمار عینهو خودت!
نمیخندم ... نگاهش نمیکنم ... کتاب که پرت میشه روی میز چند بار پلک میزنم ...از در که میره بیرون فکر میکنم باید دنبالش برم ... در عوض سر جام میشینم و در جواب نگاه منتظر امید که داره فنجون های قهوه رو جمع میکنه میخندم و میگم : من تاریکی و خنکی کافه رو با هیچی عوض نمیکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر