12-13 سال پیش بود، از مدرسه جیم شدم و سر از انباری مادر بزرگ درآوردم که برام حکم پاتوق رو داشت... نان و شراب ، خرمگس ، ژان کریستف و خشم و هیاهو رو همون جا خونده بودم،شریعتی، فروغ، شاملو و جلال رو شناخته بودم،پینک فلوید و بیتلز گوش داده بودم و هیچی هم نفهمیده بودم ... اونروز هم رفته بودم برای کلیدر... برای گل محمد و مارال ، بابقلی بندارو پسراش و شیرو...
روی کاناپه قدیمی که مال خونه ستارخان بود و لابد به درد خونه امانیه نمیخورد وحالا گوشه انباری افتاده بود نشستم و خوندم:
« گوشها و گردن و پستان های مارال داغ شده بودند .از درون میسوختند . لب و دهن و گلویش خشک شده بود ، با این همه نمیخواست این رشته گسیخته شود دشوار گفت:
چه ... کاری؟
جای سخن دیگر نبود . گل محمد بند دست دختر را گرفت و پیچاند، آهوی خوش قواره را خواباند و بر او سوار شد و در کشمکشی غریزی و وحشیانه که خود به شور آدمی دامن میزند تب را فرو نشاند ،آبی برآتش،عطش بیست ساله مارال،عطش بیست سالگی را ورچید.تاراجش کرد.همچنان که نریانی مادیانی را.و مارال مرد را به کام کشید همچنان که دریا خورشید را...»
گلوی من هم خشک شده بود ، سرم گیج رفته بود.کتاب رو گذاشته بودم کنار تا مارال خوب گریه هایش را بکند و گل محمد گریه های پسینه خواهش را خوب بشنود... و خودم کنار کارتن ها ولو شده بودم.سرگرمی جدیدم بود ،زیر و رو کردن وسایل عمو کوچیکه ،دست کشیدن به یونیفرم قدیمی خلبانیش که لای کاغذ پیچیده بود، ورق زدن کتابهاش و خیالبافی که این کتاب رو کجا خریده؟پاریس یا نیویورک؟ کی دفتر جلد چرمی روهدیه گرفته؟ شبی که با دخترروس رقصیده بود؟ یا بعداً که دختره شده بود همسر دوستش؟یا وقتی دوست شهید شده بود و دختر مانده بود ایران که همپای مادر شوهر توی همه صف ها باستد ، روضه برود ، آش دوغ پختن یاد بگیرد و بیخیال مدرک دکترایش بشود.
عاشقش بودم،عاشق این دفتر جلد چرمی قهوه ای که کاغذاش رنگ کاه بود و بوی عطر ملایمی میداد.نمیدونم به خاطر کلیدر بود یا داستان دختر روس به هر حال دفتررو انداختم ته کیف و دویدم بالا. مطمئن نبودم که اونجا ساعت چنده،مادر جون گفته بود شاید تازه از پرواز برگشته باشه ولی واسم مهم نبود ،شماره گرفتم و صداش رو که شنیدم مهلت ندادم ، گفتم که دفتر رو برداشتم و نمیتونم بهش پس بدم .چند لحظه هیچی صدایی نیومد ترسیدم که قطع شده باشه گفتم عمو؟! آروم گفت فقط وقتی توش بنویس که مطمئن باشی حرف مهمی داری ...
4-5 سال بعدش بود شاید، مادرجون رو رسوندیم فرودگاه ، پرواز مستقیم نبود و تاخیر هم داشت. نشستم روی صندلی و طبق معمول دفتر جلد چرمی رو درآوردم... هنوز چیزی توش ننوشته بودم ،داشتم فکر میکردم که چقدر حرف دارم ...چقدر حرف که میشه نوشتشون ولی نه توی این دفتر جلد چرمی قهوه ای که کاغذهاش رنگ کاه بود و بوی عطر میداد... پسر عموهه پریده بود وسط فکرم که: اونجارو نگا!نگاه کردم، شکیبایی بود،تنها با یه چمدون توی دستش... قبل ازاین که حرفی بزنم دفتر رو قاپید و رفت... وقتی که برگشت روی اولین ورق دفتر با روان نویس سبز نوشته شده بود برای ... بعد شعر بود وآخر صفحه گوشه سمت چپ امضا کرده بود خسرو شکیبایی.
روی کاناپه قدیمی که مال خونه ستارخان بود و لابد به درد خونه امانیه نمیخورد وحالا گوشه انباری افتاده بود نشستم و خوندم:
« گوشها و گردن و پستان های مارال داغ شده بودند .از درون میسوختند . لب و دهن و گلویش خشک شده بود ، با این همه نمیخواست این رشته گسیخته شود دشوار گفت:
چه ... کاری؟
جای سخن دیگر نبود . گل محمد بند دست دختر را گرفت و پیچاند، آهوی خوش قواره را خواباند و بر او سوار شد و در کشمکشی غریزی و وحشیانه که خود به شور آدمی دامن میزند تب را فرو نشاند ،آبی برآتش،عطش بیست ساله مارال،عطش بیست سالگی را ورچید.تاراجش کرد.همچنان که نریانی مادیانی را.و مارال مرد را به کام کشید همچنان که دریا خورشید را...»
گلوی من هم خشک شده بود ، سرم گیج رفته بود.کتاب رو گذاشته بودم کنار تا مارال خوب گریه هایش را بکند و گل محمد گریه های پسینه خواهش را خوب بشنود... و خودم کنار کارتن ها ولو شده بودم.سرگرمی جدیدم بود ،زیر و رو کردن وسایل عمو کوچیکه ،دست کشیدن به یونیفرم قدیمی خلبانیش که لای کاغذ پیچیده بود، ورق زدن کتابهاش و خیالبافی که این کتاب رو کجا خریده؟پاریس یا نیویورک؟ کی دفتر جلد چرمی روهدیه گرفته؟ شبی که با دخترروس رقصیده بود؟ یا بعداً که دختره شده بود همسر دوستش؟یا وقتی دوست شهید شده بود و دختر مانده بود ایران که همپای مادر شوهر توی همه صف ها باستد ، روضه برود ، آش دوغ پختن یاد بگیرد و بیخیال مدرک دکترایش بشود.
عاشقش بودم،عاشق این دفتر جلد چرمی قهوه ای که کاغذاش رنگ کاه بود و بوی عطر ملایمی میداد.نمیدونم به خاطر کلیدر بود یا داستان دختر روس به هر حال دفتررو انداختم ته کیف و دویدم بالا. مطمئن نبودم که اونجا ساعت چنده،مادر جون گفته بود شاید تازه از پرواز برگشته باشه ولی واسم مهم نبود ،شماره گرفتم و صداش رو که شنیدم مهلت ندادم ، گفتم که دفتر رو برداشتم و نمیتونم بهش پس بدم .چند لحظه هیچی صدایی نیومد ترسیدم که قطع شده باشه گفتم عمو؟! آروم گفت فقط وقتی توش بنویس که مطمئن باشی حرف مهمی داری ...
4-5 سال بعدش بود شاید، مادرجون رو رسوندیم فرودگاه ، پرواز مستقیم نبود و تاخیر هم داشت. نشستم روی صندلی و طبق معمول دفتر جلد چرمی رو درآوردم... هنوز چیزی توش ننوشته بودم ،داشتم فکر میکردم که چقدر حرف دارم ...چقدر حرف که میشه نوشتشون ولی نه توی این دفتر جلد چرمی قهوه ای که کاغذهاش رنگ کاه بود و بوی عطر میداد... پسر عموهه پریده بود وسط فکرم که: اونجارو نگا!نگاه کردم، شکیبایی بود،تنها با یه چمدون توی دستش... قبل ازاین که حرفی بزنم دفتر رو قاپید و رفت... وقتی که برگشت روی اولین ورق دفتر با روان نویس سبز نوشته شده بود برای ... بعد شعر بود وآخر صفحه گوشه سمت چپ امضا کرده بود خسرو شکیبایی.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر