وقتی بدگمانی به سرش می زد میخواست زنش و بچه هایش و خودش را با بمب پلاستیکی نابود کند.این موضوع لنی را از کوره در میبرد،میگفت حالا که بچه ها مال خودش نیستند چرا بکشدشان؟منظورم را که ملتفت هستید!دلیل ندارد آدم برای تخم و ترکه مردم خون خودش را کثیف کند.
میگفت:آخر بابا جان این حرف تو که منطق ندارد.حالا که یک هو فهمیدی پدرشان نیستی چه کارشون داری؟اونها که به تو کاری ندارند.فکرهات هیچ سر و ته دارد؟
تو نمی تونی بفهمی که بچه حرام زاده داشتن یعنی چه.خودت هیچ وقت بچه ای نداشتی که تخم خودت نباشه.
چی؟دنیا پر از بچه هایی است که تخم من نیستند.
الک کمی آرام میشد.
میگفت:آخر بابا جان این حرف تو که منطق ندارد.حالا که یک هو فهمیدی پدرشان نیستی چه کارشون داری؟اونها که به تو کاری ندارند.فکرهات هیچ سر و ته دارد؟
تو نمی تونی بفهمی که بچه حرام زاده داشتن یعنی چه.خودت هیچ وقت بچه ای نداشتی که تخم خودت نباشه.
چی؟دنیا پر از بچه هایی است که تخم من نیستند.
الک کمی آرام میشد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر