پونک که قرار بذاریم یعنی تو دیر میرسی ... یعنی که من باید زنگ بزنم و یاد آوری کنم که پس من میرم شهر کتاب زود بیا و بعد که دو تا بوق را شنیدم سر تکون بدم که دیر اومدی هم مهم نیست ... یعنی که پله ها رو دو تا یکی برم بالا ، چرخ بخورم و فکر کنم که گم شدم باز... یعنی که نفس زنان برسم دم در شیشه ای و سرک بکشم داخل که دختره مزاحم نباشد... که گردنم رو سفت نگه دارم یک وقت نچرخه سمت پازل های هیجان انگیزی که منتظرم یه روزی یه نفر بهم هدیه بده... یعنی که صاف از پله ها برم بالا و فکر کنم لامصب دو سانت به عرض این پله ها اضافه میکردی خب!... یعنی به اون عددهای کوچیک روی صفحه موبایل نگاه کنم و فکر کنم که وقت ندارم ، تو حتماً پنج دقیقه دیگر میرسی و شاید جای پارک نباشد و... نفس عمیق میکشم و لفت میدم ،جلوی هر قفسه پا شل میکنم و سر صبر نگاه میکنم. یکی یکی کتاب ها را میکشم بیرون تا ببینم و بو بکشم همه همه رو... صدای زنگ که بلند بشه خانومه چپ چپ نگاهم میکنه و من تند تند هزاری ها رو میشمارم و توی گوشی میگم که رسیدی یعنی؟ الان میام ... منتظر بقیه که نمیشم پشت سرم داد میزنه مراقب پله ها باش ... و بعد دویدن ... سرک کشیدن بالای خیابون با هول ... وقتی ببینمت اول میخندم بعد فکر میکنم که سرم را بندازم پایین و آهسته بیام که یعنی دو دقیقه معطل بشی اصلاً مهم نیست ... تازه توی ماشین که بشینم ... هیجان دیدن تو و بسته توی دستم که فروکش کنه یادم میفته که مثلاً ما امروز قرار داشتیم ،که من کی یاد میگیرم کمی هم زن باشم که جای ولگردی بین کتابا باید میرفتم آرایشم رو چک میکردم و از یک دست بودن رژ گونه و پر رنگ بودن رژ لب مطمئن میشدم و باز عطر میزدم شاید که خواستی ببوسیم... فکر میکنم که زشتی بعضی وقتا اصلاً هم بد نیست و چه خوب که تو هم میدونی ...باور میکنی به تصویر خودم با برق توی چشما و کتابهای توی دستم حسادت میکنم؟!!
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر