۱۳۸۷ شهریور ۲۱, پنجشنبه

کلافه بودم،نگران، موبایلم رو جا گذاشته بودم.اولین بارم نبود ولی این بار وسط اون همه شلوغی و سر و صدا،آدمهای بی ربط با لبخندای گل و گشاد ترسیدم.ربطی به موبایل نداشت میدونی دلم داشت بهانه می گرفت ... تو که هیچ وقت زنگ نمی زنی حتی بعد از هفته ها بی خبری ، منم که نباید منتظر باشم پس چرا انقدر دلشوره داشتم؟!شاید میخواستم ادای اونایی رو در بیارم که یکی یه جایی به فکرشونه،به یادشونه . . .
خونه که رسیدم یکراست رفتم سراغ موبایل و تا وقتی اون پاکت کوچولو رو ندیدم،نفسمو بیرون ندادم.

هی رفیق مرسی زیاددددددددددد

هیچ نظری موجود نیست: