۱۳۸۷ شهریور ۱۷, یکشنبه

اوایل کوچک بود.یعنی من این طور فکر میکردم.اما بعد بزرگ و بزرگتر شد.آن قدر که دیگر نمیشد آن را در غزلی یا قصه ای یا حتی دی حبس کرد.حجمش بزرگتر از دل شد و من همیشه از چیزهایی که حجم شان بزرگتر از دل میشود میترسم.از چیزهایی که برای نگاه کردنشان ـــ بس که بزرگند ـــ باید فاصله بگیرم،میترسم.از وقتی فهمیدم ابعاد بزرگی اش را نمی توانم با کلمات اندازه بگیرم یا در "دوستت دارم" خلاصه اش کنم،به شدت ترسیده ام.از حقارت خودم لجم گرفته است.از ناتوانی و کوچکی روحم.فکر میکردم همیشه کوچکتر از من باقی خواهد ماند.فکر می کردم این من هستم که او را آفریده ام و برای همیشه آفریده من باقی خواهد ماند.اما نماند.به سرعت بزرگ شد.از لای انگشتان من لغزید و گریخت.آن قدرکه من مقهور شدم.آن قدر که وسعتش از مرز های "دوست داشتن" فراتر رفت.آن قدرکه دیگر از من فرمان نمی برد.آن قدر که حالا میخواهد من را در خودش محو کند.اکنون من با همه توانی که برایم باقی مانده است میگویم "دوستت دارم" تا شاید اندکی از فشار غریبی که بر روحم حس میکنم رها شوم.تا گوی داغ را برای لحظه ای هم که شده بیندازم روی زمین.

هیچ نظری موجود نیست: